باران
هنوزهم مثل باران
شبیه غزلهای عاشقانه حافظ
شبیه خنده های زرین خورشید
هنوز
چه تازه ای برای من.....!

نارون دیگری دنیا آمد
درختان مرابلند بلند
به اتاق سبز فکر می خوانند
من، سنگ صبور تمام درختان جهانم
سیراب نمی شود این نگاه همیشه تشنه
از این ایستاده های دائم در قنوت
که به لهجه ی روشن رویش
صبح ها
خدا با انگشت اشاره اش
سهم وضوی هر برگ را می چکاند در دستش
اقتدا می کنم به صنوبرها
قول داده ام، به بید مجنون حیاط
شناسنامه ام را
هیچ هیزم شکنی خط خطی نکند
برگرد وچراغ دل من روش کن
با امدنت خزان من گلشن کن
باز ای وبه چشمان ترم پای بنه
سرشار ز خود دوباره بزم من کن

گیرم که روی تابستانی لبخندت را ببوسم !
بر فرض هم که در گرمای شرجی
دست هایت رها شوم !
گیرم که روز و شب از نگاهایمان عشق ببارد برای هم!
به واقعیت پیوستن این لحظه های خوب
چه سودی دارد برای کودک همسایه!!
که
با پاهای بدون جوراب می رود مدرسه
هر روز
در این پاییز
باتومیشدبی خستگی دستهاراسایبان راه کرد
باخورشیدعشق روزرامثل گلی اغازکرد-
ازسرپرچین پرید

باتومیشد لابلای یاسها مهربانی راکمی لمس کرد
مثل یک پیوستگی درسکوتی مست بی همراه رفت
باتومیشد سبزهمپای درخت اوج گرفت
اسمان رابوسه زد
خوب بود
چون اب وخاک
باتومیشددست سیب رامحکم گرفت
حوض را انداخت بالای درخت
باتومیشدروی مهربانی ها ازشوق لرزید
اما سرنرفت
باتومیشد دستها رابازکرد
عشق را اواز داد
اشک رابر باد داد
ازسربام غصه هاودردهاراپرداد
باتومیشد دست باران را گرفت
در هوای تازه ترپرواز کرد
باتومیشدبی هوا فریادزد
ای دوستت دارم
همین

تو به اندازه ی عمرپاییز زیبایی
و فقط من می دانم دردهایت
بی تاب ترین شعر جهانند
حالا دراین حراجی رنگ
چشمانم پرسشی دوباره دارند
اکنون ، این بار
می شود دوباره ببینمت
تا گیج این لحظه ها نشوم؟
در این روزگارکوتاه وشب های بلند
تو آنجا زیاد کار داری
و لی من این جا
کاری جز دوست داشتن تو سراغ ندارم
می شود اجازه دهی
تا همیشه وهنوز دوستت داشته باشم....!؟؟